داداشی دنیـا شبیــــــــــه خوابای بچگیمون نیست
آخرِ بازیا گــــاهی چیزی جز گـــــــریه و خون نیست
داداشی باور بعضی قصه هـــــــا بدجوری سختــــه
تبری که باغُ می کشت دسته ش از چوب درخته ..
بهمون نگفته بودن چشم به فرداهــــــــــــــا ندوزیم
به گُنــــــاهی کــــــه نداریم یه روزی بـــاید بسوزیم
نمیدونستیم زمونــــه تا همیشــــه مهربون نیست
سرنوشتمون یه وقتــــا توی دستِ خودمون نیست
داداشی یه دردایی رو گاهی هیشکــــــی نمیدونه
هر زخمــی خوب میشه اما جاش روی آدم میمونه
داداشی دلتنگی انگار رسمِ دیرینه ی دنیـــــــاست
مثل طوفان که همیشه بخشی از تقدیرِ دریـــاست
ما به باد تکیـــــه میکردیم روی آب خونه میساختیم
پای رویاهــــــــــایی ساده عاشقونه جون میباختیم
داداشی دستــــــــامو حس کن اون ور مرزای تقویم
تو یه جـــــــایی دور از اینجــــا شاید آرامش گرفتیم!