منم آن موج بی آرام و سرکش که سرگردان به دریای فریبم مرا دیگر رفیق و همدمی نیست به شهر نابسامانی غریبم با غرور و با شتاب بر سینه ی نرم آب دیوانه می خزیدم در غایت خودخواهی در انبوه سیاهی جز خود نمی شنیدم خروشان و بسته چشم با کوله باری از خشم می رفتم از خشم خود دنیا ویرانه سازم در دفتر زندگی از خود افسانه سازم اما ز بازی زمان گمراه و غافل بودم در اوج پرواز هوای خواهش دل بودم در سر نبود اندیشه ای جز فکر ویرانگری غافل من از افسانه ی طوفان و ساحل بودم موجم ولی
↧